امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

امیرعلی زندگی من و بابایی

امیرعلی .......زندگی من و بابایی

ني ني جوجه و خانه ي آهكي

جوجه کوچولو مدتی بود یه جای گرم و راحت خوابیده بود. اما یکدفعه از خواب بیدار شد و متوجه شد جاش خیلی تنگه. مثل اینکه توی خواب غذا خورده بود و چاق شده بود. حالا دیگه خونه اش براش کوچک شده بود. جوجه کوچولو هی وول خورد و تکون خورد .ناگهان دیوار خونه اش ترک خورد. جوجه کوچولو خیلی ترسید و ناراحت شد. دیگه تکون نخورد تا خونه اش بیشتر از این خراب نشه.  اما یه فرشته ی مهربون توی دلش گفت نترس کوچولو زود باش تکون بخور نوک بزن و خراب کن تو باید از اینجا بری بیرون. دیگه این خونه جای تو نیست. باید بری یه جای بزرگتر زندگی کنی. اما جوجه می ترسید به حرفهای فرشته گوش بده . گفت من همین جا رو دوست دارم. فقط دلم می خواد یه خورده بزرگتر ب...
9 تير 1392

آرزوي زرافه كوچولو

زرافه کوچولو آرزوهای عجیب و غریبی داشت.یک شب آرزو کرد که گردنش خیلی خیلی دراز باشد. همان موقع، فرشته ی آرزو از آن جا گذشت. صدایش را شنید. به او لبخند زد. آن وقت گردن زرافه کوچولو دراز شد. دراز و درازتر. رفت و رفت تا به آسمان رسید. حالا سرش در آسمان بود وتنه اش روی زمین. زرافه کوچولو به این طرف و آن طرف نگاه کرد. همه جا پر از ستاره بود. اول، یک عالمه با ستاره ها بازی کرد، بعد، گرسنه اش شد. هام... هام... هام... ستاره ها را خورد. ماه را هم خورد. یک دفعه همه جا تاریک شد. زرافه کوچولو ترسید. مادرش را صدا زد. اما او کجا و مادرش کجا! مادرش آن پایین بود و خودش این بالا. زرافه کوچولو گریه اش گرفت فریاد زد: فرشته ی آرزو کجا هستی؟ ...
9 تير 1392

تولد امیر علی

امسال برای تولد امیرعلی تصمیم داشتیم مهمان دعوت نکنیم و سه تایی ی تولد کوچولو بگیریم اما از چند روز قبل که تو فکر اماده کردن وسایل تولدش بودم انقدر ذوق از خودش نشان میداد که تصمیم گرفتیم امسال هم تولد بگریم امیرعلی انقدر ذوق و شوق تولدش داشت که دو دقیقه یکبار می رفت کیکش که تو یخچال بود نگاه میکرد با کلی خواهش و تمنا ووعده وعید و............ قبول کرد که دیگه سر یخچال نره ولی با امدن اولین مهمان ها قولش یادش رفت و این دفعه دست پدرجانش رو گرفت و رفت سر یخچال ...
7 تير 1392

بازی با رنگها

امیر علی امروز هوس کرده بود بره حموم و با رنگهاش بازی کنه چقدر قشنگه که با تمام وجود  تو بازی غرق میشن و به چیز دیگه ای فکر نمیکنن ............چه باور های ساده ای دارن بچه ها ...
6 تير 1392

يك روز خاطره انگیز در پارک پرواز

اون‌روز‌رفته‌بودیم‌پارک چقدر عكس انداختن از بچه ها سخته !!!كوچيكتر كه بود فكر ميكرديم بزرگتر كه بشه ميتونيم عكس هاي خوبي ازش بگيريم حالا توي اين يك سال انقدر ازش عكس انداختيم كه نمي دونيم با اين همه عكس چكار كنيم        اون روزم با كلي زحمت و دالي بازي و ....تونستيم چند تا عكس ازش بندازيم ولي دوباره دوربين را گرفت پسرم ميخواست خودش عكس بندازه ...
6 تير 1392

پسر نازم اينجا جاييه كه من و بابايي خاطراتت رو ثبت ميكنيم!

امیر علی خوشگلم سلام ماماني. اين وبلاگ رو برات ساختيم تا بعدا كه بزرگتر شدي بياي و خاطرات و عكساي خودت رو توش ببيني...پسر گلم من و بابايي به خاطر داشتن تو از خدا متشكريم .خيليييييييييي دوست داريم عشق مامان و بابا ...
25 خرداد 1392